اما او همچنان ادامه می داد. سالی سه یا چهار با جمله اش را تکرار کرد تا بالاخره اعلی حضرت توجهش را از روی خود برداشت و بعد انگار که در یک رمان قرن نوزدهمی باشد رنگش پرید. این که من نویسنده ی کتابی باشم که از قرار نیم نگاهی هم به آن نینداخته و فقط نقدش را آن هم چند ماه پیش خوانده بود، آنقدر بر آشفته اش کرد که زبانش بند آمد. البته فقط چند لحظه و بعد دوباره شروع به صحبت کرد من و سالی بی صدا زدیم زیر خنده. خدای من! هنوز هم هر وقت به آن لحظه فکر میکنم خنده ام می گیرد.
کتاب مرد ها می خواهند همه چیز را به من توضیح دهند