باید ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کنم تا باورش بشود. می گویم: «دیشب ساعت هشت رفتم اونجا. خسته بودم از بس باگردن کج ایی طرف و او طرف گفته بودم آقا شاگرد نمی خواین؟ عامو پادو لازم نداری؟دیگه با خودم گفتم ایی دیگه آخریه. شد شد نشد نشد. اول دیدم دکونش شلوغه و پنج شیش تایی مشتری داره. روم نمی شد برم تو، بعد دل صاحب مرده مه زدم به دریا و رفتم، گردنمه هم کج نکردم. اول سلام کردم و بعد گفتم: «آقا شاگرد نمی خواین؟»
کتاب زیر سایه درخت بیعار