جمیل، سرش را پایین انداخته بود و با انگشت روی زیلوی خاکستری رنگ شکل می کشید. شکل چه بود؟ شمایل یک مرد؛ مردی که هرگز ندیده بود و لمسش نکرده بود. چرا، دیده بود؛ همان روزهای اول تولدش؛ اما چیزی از او به یاد نداشت. کوچک تر از آن بود که بتواند چهره ای را به خاطر بسپارد؛ ولی گاهی شبحی از آن چهره را می دید؛ عکسی از جنس تور؛ لرزان و محو و دور؛ با رنگ خاکستری، و نمی دانست آن چهره را قبلا دیده است یا توی فکرش ساخته است. گاهی یک ساعت جلو قاب عکس او می نشست و به چهره اش نگاه می کرد. آن قدر به عمق چشم های پدر چشم می دوخت که اشکش جاری می شد. دلش می خواست برای یک لحظه هم که شده، پدر زنده شود و با او حرف بزند تا بفهمد پدر چیست و چه مزه ای دارد.