لحظه ها به کندی می گذشت و تورج و منصور، پشت برآمدگی دیواری انتظار می کشیدند؛ چه انتظار زجر آوری! یک مرتبه صدای پا و زمزمه گفت و گو شنیدند. اسفندیار از پشت دیوار سرک کشید. عجب بدبیاری بزرگی! دو مامور گشت، سلانه سلانه از انتهای کوچه جلو آمدند. منصور، یکی از آن ها را شناخت. از لنگ زدنش فهمید که دایی ایاز است. خودش را پس کشید و به دیوار تکیه داد و آهسته گفت: «ای بخشکی شانس!» اسفندیار که موهای تنش از ترس سیخ شده بود، گفت: «می گی چی کار کنیم؟» منصور گفت: «اگه همین جا بمونیم و صدامون درنیاد، رد می شن.»اسفندیار، دوربینش را سفت چسباند به شکمش. یک لحظه نزدیک بود که دستش روی شاسی فشار بیاورد. خودش را آرام کرد و آهسته پرسید: «پس موتور چی؟ شاید ما رو نبینن؛ ولی موتور رو حتما می بینن.» گویی سردترین آب های دنیا را ریخته بودند روی سر و کله منصور.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
نمیشه دانلودش کرد؟