با خودم فکر کردم کی از پول بدش می آید؟ آن هم پول به این کلانی و به این راحتی. پولی که زندگی آدم را از این رو به آن رو می کند. از پایین می روی بالا، از زیر می روی رو. اما خیلی هم راحت نبود. باید می گشتیم، خیلی می گشتیم. هیچ چیزش پیدا نبود، انگاری توی مه بود. چقدر هم خطر دور و برش بود. گفتم:
«ولی گاردیها… اوناول کن نیستند که!»
کاظم گفت: «بی خیال گاردیها. تا حالا شنیدی گاردیها آدم کشته باشن؟…