مرد به آرامی شروع کرد به گفتن ماجرا: - ما هفت نفر بودیم. یاقوت ها را که دزدیدیم، به هر نفر یک یاقوت رسید و هرکس به ولایت خودش رفت. - ولایت تو کجاست؟ - ما می دانستیم که دنبالمان خواهند کرد. برای همین، قرار شد من در این کاروان سرا بمانم و شایع کنم که دزدها را دیده ام که به سمت شرق می روند. - و همه را گمراه کنی؟ - چاره ای جز این نبود. البته نقشه ی خوبی هم بود. دیدی که همه را فریب دادم. - همه به جز من. خوب بقیه کجا هستند؟ - من آن ها را نمی شناسم. - عجب! دزدی که شریک هایش را نمی شناسد، معرکه است؟! معلوم است که جانت را دوست نداری. عینکی جان آقا خیال ندارد حرف بزند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟