...چندبار قی کرد،کف آب قی را بر زمین پاشاند.آن گاه گویی آرامش یافته باشد ،به دیوار آجری تکیه داد.خورشید خبری نبود.ابر یک پارچه ای آسمان را پوشانده بود.درمانده به روی زمین پهن شد وبه تلخی دستی روی شکمش کشید.به اطراف نگاهی انداخت.کنار بوته ی خشک خاری ،ریگ درشتی یافت.آن را برداشت.از خنکای شامگاهی پوست خال خالی ریگ احساس لذت کرد.به درستی نمی دانست که با آن چه می خواهد بکند.گونه های گل انداخته اش ،داغ تبی بود انگار،که در تنش راه گرفته بود.ریگ را به گونه چسباند.جریان ملایم خنکا،التهاب داغ اورا نشاند.آن را به گونه اش محکم فشار داد.پس از مدتی،ریگ نیز داغ شد.دستی به گونه هاش کشید.پلک هایش را لمس کرد.حضور مرطوب اشک گرمی مژه ی بلندش را خیس کرد.پلک هایش از تلاطم پنهان اشک می سوخت.می دانست پشت این پلک افتاده،اشکی نشسته که شروع طولانی گریه ای است که دراین چند ماه گم کرده بود... ((مرمر ))لحضات زندگی اش را بااین آرزو سپید می کند که روزی سپیدای لباس عروسی به خانه ی بخت خواهد رفت،اما در غروبی که هوا از بوی فاجعه سنگین شده بود،معصومیت خواب های دخترانه اش با یورش ددمنشانه ی دشمن به یغما می رود...پس اغز چندی احساس می کند که ناخواسته باردار کودکی است که از آن دشمن است.در اندیشه ی از میان بردن وی برمی آید اما ناگهان احساس مادرانه ای از گم گوشه ی وجودش سر بر می آورد.درچارراهی بلاتکلیف،درمانده چشم به فردایی مه آلود می دوزد اگر روزیپدر،برادر وطایفه از این فاجعه بویی ببرند چه پیش خواهد آمد؟ اگر مردی که صمیمانه دوستش دارد از این راز آگاه شود چه حادثه ای رقم خواهد خورد؟ اوخیره ی فردایی است که شاید نخواهد آمد در انتظار مرگی است که سایه ی تیره اش را بر او گسترده است...
کتاب رقص با توفان