آریانفر در توضیح این کتاب نوشته است: «هیچوقت فکر نمیکردم که روزی بخواهم درباره مرگ رمانی بنویسم، شاید در حوزه شعر و نمایشنامههایم این اتفاق بارها و بارها افتاده است، اما اینکه من با دختری که در حوالی زندگیام پرسه میزد و از جهان فقط و فقط زیباییهایش را میشناخت و هرگز با قسمت تاریک زندگی که همیشه مرگ در آن خسبیده، آشنایی نداشته و ناگهان پی میبرد که سایهای که از کودکی او را تعقیب میکند جز مرگ، حضور دیگری نیست و عاقبت برشی از زندگیاش مرگ بینقابتر از هر روزگار خود را به او مینمایاند، سخت مرا به فکر انداخت که باید از این دختر که سالها با نگاهی عمیق به زندگی، چشم به پنجرهها دوخت که انعکاس فردا را در گمگوشههای چشم دخترک کوچکش ببیند، نوشت و نوشتم که من نیز میخواستم لابلای این تاریکی که سخت محاصرهام کرده بود، فردا را ملاقات کنم و برای هواخوری سمت ماه بروم و به ستارهها بگویم که ته خوابهاشان میشود برای صبح دست تکان داد.»
کتاب خودم را در کوچه های اصفهان گم کرده ام