ماه درست توی دریچه کوچک قهوه خانه بود. باریکه ای از نور کف اتاق و لبه تختی را که هاشم رویش میخوابید روشن کرده بود حس و حال خوبی نداشت. بدنش داغ بود روی نیمکت چمباتمه زده بود و سیگار میکشید چقدر او و این قهوه خانه به همدیگر شباهت غریبی داشتند. دو تنها و غریب که هیچ کس سراغشان را نمی گرفت. دو تاریک و غمزده که هر دوشان در خم جاده ای بلاتکلیف و مردد مانده بودند. دو توسری خورده کم اهمیت که بود و نبودشان هیچ فرقی به حال دنیا نداشت یک عمیق به به سیگار زد و آن
را دور انداخت به داخل قهوه خانه نگاه کرد؛ مستطیل نور ماه کمی عقب تر نشسته بود به آسمان خیره شد؛ از ابر خبری نبود. امروز قبل از غروب آفتاب به نهر آب نگاهی انداخته بود. سطح آب تکان نخورده بود. زلال و شفاف بود و نقطهٔ قرمز همچنان پیدا بود، همان نقطه ای که قرار بود از میان قرمزی رسواگر و افشاکننده اش بوی سقوط و درماندگی اش را به همه جای این دنیا منتشر کند.