در باز شد و رفتیم داخل. درست مثل فیلم های اکشن شده بود. وقتی داخل شدیم، همه جا تاریک بود و چیزی معلوم نبود. بچه ها ترسیده بودند. به آن ها حق می دادم. خودم هم دست کمی از آن ها نداشتم. ناگهان یک چراغ روشن شد و همه ما را شوکه کرد. دست و پای ملودی را به صندلی بسته بودند، همین طور دهانش را.
عسل و مرسانا علنا می لرزیدند. مرسانا اسم ملودی را صدا زد، که صدایش توی فضای سالن پژواک پیدا کرد. مردی که سر تا پا سیاه پوشیده بود، آمد جلو، ولی چون سرش پایین بود، صورتش زیر نور چراغ اصلا پیدا نبود. گفت: خوش اومدین بچه ها...