سالن سنما تاج پر شد. نیمی دعوتنامه داشتند، بسیاری از شهرهای دیگر آمده بودند. نیمی هم بلیط گرفته بودند. سه مرد از درون سال های بدون رنگ، در ردیف اول کنار هم نشسته بودند،با ظاهری آرام ولی درونی منقلب.
عبدو از زمانی که آمده بود، توی سالن بود، زودتر سر جایش نشسته بود، حامد و مهراب یک ربع به شروع نمایش آمده و کوشش بی نتیجه ای برای بازکردن گفتگویی دنباله دار با عبدو داشتند. مهراب فقط توانست پاسخی در مقابل پرسش خودش بگیرد. او از ایران پرسید؛ که فقط پاسخ گرفت:
__«خودش هم نقش داره، می بینیش!»
پس او هم از کوشش بیشتر دست برداشت و کنار عبدو نشست. همهمه سالن را گرفته بود که پرده بالا رفت و دکوری را به نمایش گذاشت. دکوری که روبروی تماشاچی پرده ای داشت که در آن هم کوه بود و هم دشت، دشتی خشک و بی آب، روستایی بود خلوت، شهری بود کثیف، پرده همه چیز داشت، اما همه بی رنگ.