شب خسته و غمگین از راه رسید. اشکان روی تخت دراز کشید. سکوت شب، سکوت در شب زیبا و دلگیر است.
«چه چشم هایی دارد دریا. چقدر زیبا. چقدر دوست داشتنی. ترسم این چشمها کار دستم بده. شاید هم داده. ترسم کله پام کنه. حیف از این چشمها نیست که از آن دیگری بشه. حالا وقت عشق و عاشقی نیست اشکان. هنگامه کارزار. مگه عشق و عاشقی خودش کارزاری نیست! آن هم بزرگترین کارزار...