یکی بود، یکی نبود. اینطرف شهر یک قیچی بود به اسم ببر. ببر دوست داشت هرچه سر راهش میبیند، ببرد و شکلهای جورواجور درست کند. آنطرف شهر هم یک سوزن بود به اسم بدوز. بدوز دوست داشت هرچه سر راهش میبیند، بدوزد و شکلهای جورواجور درست کند. یک شب که همه خواب بودند، ببر که خوابش نمیآمد، راه افتاد. هرچه پارچه اینطرف شهر دید، برید و برید و برید و...
کتاب ببر و بدوز