دوباره به محسن بی سیم زدم،
هاشم1 ...هاشم1 ...هاشم
هاشم1 ....هاشم1 ...
باز هم مثل دفعه قبلی جوابی نشنیدم، دلم لرزید و بغض را در گلویم احساس کردم. با تمام وجودم منتظر صدای محسن بودم که دوباره در بی سیم بپیچد و بگوید، جانم حاجی به گوشم.
اینجا بود که انتظار را به بدترین شکل درک کردم. با خش خش کردن بی سیم هرثانیه گوشم را تیز میکردم صدایش را بشنوم اما نتیجه ای نداشت.
با خودم گفتم، نکنه محسن شهید شده؟ نه خدا نکنه، حتما اونم درگیره، شایدم باطری بی سیمش تموم شده، شایدم درگیرنیروهاشه، پیداش میشه حتما.
کتاب بر بلندای حلب