کتاب « گذشته نگذشته» نوشته « جیمز هالیس» به همت نشر بنیاد فرهنگ زندگی منتشر شده است.
زندگی از ما چه میخواهد و چگونه باید به آن فراخوان پاسخ دهیم؟
آیا ما اینجا هستیم که فقط گونه را از نو تکثیر کنیم؟
آیا واقعا هیچ کدام از ما باور داریم که اینجا هستیم تا پول در بیاوریم و سپس بمیریم؟
آیا زندگی در نهایت اهمیت دارد و اگر چنین است چگونه و به چه شکلی؟
کدام هوش راهنما تارهای زندگینامه فردی ما را می بافد؟
کدام شکارچیان دنیای نامرئی روایت های متعدد زندگی روزمره را نیرو می بخشد، جان می بخشد و هدایت می کند؟
در گذشته نگذشته، جیمز هالیس با بررسی تداوم گذشته در تأثیرگذاری بر زندگی آگاهانه و حال ما راهی برای درک آنها ارائه می دهد و خاطرنشان می کند که درگیری با رمز و راز چیزی است که زندگی از هر یک از ما می خواهد. از چنین درگیریهایی، ممکن است زندگی عمیقتر، متفکرانهتر و سنجیدهتر حاصل شود.
جیمز هالیس شفاف ترین متفکری است که من در مورد پیچیدگی ها و عقده هایی که زندگی کامل را مختل می کنند، می شناسم. . . . او یکی از معلمان و درمانگران بزرگ ماست.
بارها و بارها افراد معقولی را می بینم که شکایت دارند که کلا حال خوبی ندارند و آرزوی چیزی متفاوت را دارند. شغلشان خوب است، ازدواج خوبی داشته اند، رابطه شان با خود زندگی خوب است... اما یک چیزی درست نیست. وقتی که فرد در برابر این کسالت مقاومت می کند، بارها و بارها می شنود: «اما خب من همینم.» «من حالا دیگر برای تغییر زیادی پیرم چون... من خیلی به بازنشستگی نزدیکم. ما پول لازم را نداریم. بچه ها درک نمی کنند.» و مواردی از این دست. شاید تمام این «حقیقت»های ظاهری درست باشند، اما عذاب روانی تقریبا هرگز ربطی به موضوع ظاهری ندارد. دیر یا زود مسئله واقعی را در یک عقده، در یک مفهوم دارای بار عاطفی، در یک پیام اکتسابی که سر راه رشد می ایستد، خواهیم یافت.
اگر این پیامی را که باعث گیرافتادنمان شده است را تجزیه وتحلیل کنیم، در آن یک درماندگی اکتسابی را می یابیم، یا یک ایده که تجربیاتمان آن را عمیقا تقویت کرده اند، یا یک نصیحت یا سرزنش که راهش را به همه جا باز کرده و مانند یک شبکه تکثیر شده است و ما در آن ها با تمام هزینه های جانبی شان گیر افتاده ایم و بی حرکت مانده ایم. همان طورکه می دانیم، زندگی همیشه قدرتمندتر، تحمیل کننده تر و رام نشدنی تر از آن است که بتوانیم به صورت خودآگاه مدیریتش کنیم. بااین همه باز هم از ما می خواهد که برخیزیم و خودمان را نشان دهیم و بر سر قرارمان با او حاضر شویم. آنچه باعث گیرافتادن این آدم های معقول شده است، فقدان میل و خواسته نیست، زیرا میل و خواسته همیشه حتی در دوران افسردگی در ما وجود دارد و موتور زندگی است. بلکه عامل گیرافتادن یک اختاپوس فرضی است که بالا سر روح پرسه میزند و تهدید می کند که او را خواهد بلعید؛ یک مار بوآ که همان گذشته له کننده و پرفشار است که به روح فشار می آورد. اما این جانوران چیستند؟ چه چیزی به آن ها قدرت می دهد؟ حضور آن ها میراث ناتوانی کودکی و دامنۀ قدرت های اطرافمان در آن است.
اصلاً خوب نبود متنش معلوم نبود چه نوشته است