سالها پیش در دوردستها جزیره ای بود که مردمان متمدنی داشت. در آن جزیره هنر و زیبایی مقدم بر هر چیز دیگری بود ادب و صلح و صفا بر آن حکمرانی میکرد و زنان و مردان با هم برابر بودند. اما سالها بعد مردمان سرزمینی در نزدیکی این جزیره که در آن مردسالاری و جنگ و خشونت رواج داشت - با قایقهایشان از دریا گذشتند و و به این سرزمین یورش آوردند در میان غنایمی که آنها با خود به خانه بردند ایزدان و ایزدبانوان جزیره نیز بودند. این ایزدان و ایزدبانوان خاطرات و دانستههای مربوط به جایی که از آن آمده بودند را حفظ کردند و در آرزوی بازگشت به آن بودند با این حال به مرور زمان خاطرات آنها از آن جزیره و زندگی در آنجا کم رنگ و کم رنگ تر شد سرانجام خاطره ای که از آن جزیره داشتند تا حد زیادی محو شد و ایزدان تبدیل به همانی شدند که فرمانروایان جدید از آنها میخواستند؛ گویی دست نوشته روی نسخه ای خطی به مرور زمان پاک شود و روی آن دست نوشتههای جدیدی نگاشته شود. سالها بعد، یکی از این ایزدبانوان در دشتی سبز و زیبا زندگی تجمل آمیزی را در پیش گرفت موهایش مانند کلاله ذرت طلایی بود و با نسیم گرم و ملایم، این سو و آن سو میرفت چشمهایش به رنگ دریاچه ای زلال و آبی بود با وجودی که اندام فریبنده ای داشت اما گویی زمینی ،نبود حس قدرت و اعتماد را القا می.کرد نام او دیمیتر بود؛ این نام ریشه ای یونانی داشت و به معنای «مادر» بود او تجسم شور و عشق و مراقبتی مادرانه بود؛ همان طور که نامش نیز تداعی گر آن بود.