«عاشق بی لیلی» تقدیم شده به شهدای چنلی بئل. چنلی بئل منطقه ای حاشیه ای و فقیر نشین در نزدیکی سلماس هست. منطقه ای که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران واقعا شهید پرور بوده است. فرض کنید یک نویسنده چپگرا میخواست این رمان را بنویسد. چه قدر شعار در مورد معصومیت و مظلومیت مردم آن سر میداد و چه قدر اربابان را میکوفت! شخصیت هایی میساخت که ابدا ما نمیتوانستیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. یا فرض کنید یکی با طرز فکر ایرانشهری از نوع «عباس معروفی» میخواست رمان را بنویسد. خدا میداند از چنلی بئل چه میساخت!. لابد همان طوری که ادعا میکرد هرچه زباله در دریاچه شورابیل بریزید آبش شفاف هست ادعا میکرد هرچه در قبرستان چنلی بئل آشغال میریختند باز هم گل و بلبل بود. (یه وقت به حرف عباس معروفی نروید در دریاچه شورابیل آشغال بریزید!. قطعا برای محیط زیست آن مخرب خواهد بود!) اما خوشبختانه نویسنده این رمان از هیچ کدام ازاین کلیشههای ایدئولوژی زده پیروی نمیکند. واقعیت را چنان که دیده ، باز تاب داده. وضعیت نابسامان کودکان و آسیب هایی را که درمیان زباله هایی که در محله آنها ریخته میشد هم به تصویر کشیده. روح بلند آنها را هم به تصویر کشیده بی آن که شعاری دهد. تصویری که از مادر شهید ارائه میدهد شباهتی به کلیشه مادر صدا و سیما که در برنامه کودک دهه شصت بسیار میبینیم ندارد. مادرها در آن رمان به مادران واقعی دهه پنجاه و شصت شبیه ترند. جالب هست که ادبیات سرکوفت هایی که آن مادر بیسواد در یک منطقه حاشیه شهر فقیر نشین به کودکان خود به بهانه «تربیت» یا «آینده نگری» میزند چه قدر شبیه سرکوفتهای مادران تحصیلکرده از طبقه مرفه در همین تبریز خودمان در دهه پنجاه و شصت بود. اصلا جمله به جمله اش همان بود که ما در تبریز در محلات اعیانی خانوادههای تحصیلکرده میشنیدیم.. البته در حاشیه فقط خشونت کلامی جهت «تربیت» کودکان مورد استفاده قرار نمیگرفت بلکه در کنار آن خشونت فیزیکی هم به شدت جهت «تربیت» اعمال میشد. مادر خانواده به اسم آینده نگری (که بابت آن برای خودش بسیار نوشابه باز میکرد) مرتب خوشیهای ساده همسر و فرزندش را به هم میزد. «حال» آنها را خراب میکرد که من آینده نگرم! این هم باز خیلی رفتار آشنایی است.