پرسه در مزار عاشقان بیلیلی، درمان دردهای پنهانی او بود. سر در گریبان با دلی آکنده از اندوه راهی خانه شد. سنگ از قلبش آویزان بود و بهسختی قدم از قدم برمیداشت. وقتی در را باز کرد، چشمش به آقا افتاد که در آستانۀ در نشسته بود و کمد وسایلش را خالی میکرد. آقا عادت داشت دگمه، سنجاق و کش پلاستیکی در ته جیب کتش جمع کند، چیزهایی که هیچ مصرف خاصی نداشتند. انگار بودن خرتوپرتهای کماهمیت به او آرامش میداد. آنا بههم ریخته بود. شب و روز اشک میریخت. یقۀ هرکسی را که از کنارش میگذشت، میگرفت.
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
کتاب عاشق بی لیلی