داستان نویسی هم حکایت عجیبی دارد: همین که تمامش می کنی، از جای دیگری سر بیرون می زند. نویسنده اگر اثرش را به مثابه موجودی زنده تضور کند که درست مثل خودش درگیر بخت و اقبال است اما پای در گریز دارد، در آن صورت باید هر چه در توان دارد خرج کند تا اثرش را به سمت وسوی تعالی سوق بدهد. به باور من مهم ترین وظیفه نویسنده این است که طومار داستانش را چنان بپیچد که خواننده با دیدن اتفاق ها و رخدادها گمان ساده کند ماجرا همین است و بس.اگر هم نویسنده خود نیز مصمم بر انجام این امر شد کمابیش به نفع هر دو است. این هم برای خودش نظریه ای است. نویسنده باید حسی خوشایند در خواننده بیافریند که از نظر من در پرتو جدی گرفتن قهرمان داستان و خواننده عملی می شود نویسنده حق ندارد با فریب کاری خود را به حضیض ذلت برساند. هم از این رو است که می طلبد با خواننده دوست باشد. این نخستین گام مفید است و حرف اول و آخر من همین است.