حمزه زانو به زانوی علی دربرابر پیامبر نشست. از غیرت و مردانگی می لرزید: ـ پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله، اشهد ان لا الله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله. گرچه من مدتها قبل به شما ایمان قلبی داشتم تاکنون به زبان نیاورده بودم، عذر تقصیر دارم، اگر بودم اجازه نمی دادم هیچ نامردی جرئت کند به ساحت مبارک شما جسارت کند. مرا ببخشید. پیامبر فرمود: من مامور شده ام تا جایی که می شود با مهربانی و گذشت آنان را به راه راست دعوت کنم. حمزه به علی لبخند زد و گفت: تعجب کرده بودم که در نبود من چرا این پهلوان جوان دست روی دست گذاشته است. پیامبر لبخندزنان گفت: علی برادر و وصی من است. تو هم برادر منی حمزه. خدا می داند چقدر دوستتان دارم برادران! چشمان حمزه خیس شد. با صدایی لرزان گفت: جانم به فدایت یا رسول الله. هر امری بفرمایید در خدمتم. من و علی دیگر اجازه نمی دهیم کسی به شما جسارت کند.
میشه قسمت دیگه از کتاب رو بزارید؟