در سختی آن روزهای بر باد رفته آرزوی فردایی روشن و آزاد را داشتم و اعتراف میکنم گاهی راضی میشدم به نبودن خودم...یا حتی تو! فردای آن روزها رسید و شد امروز بدون رسیدن به آنچه می پنداشتن ! بازهم اعتراف میکنم آرزوی امروزم شده است نام تو حضور سایه تو ،یا فقط هرم نفسی از تو هرچند که بریده بریده بیرون می آمد! ان روزها گذشت اما بدگمانی ها مثل خوره از درون شروع میشود زود به زندگی و روابط آدم ها سرایت میکند و وقتی از همان ابتدا مهارش نکنی وجودت را پر میکند از سیاهی که دیگر هیج چیز جلودارش نیست! در آن حال دیگر نه قراری می ماند برای دل و نه آرامشی برای جان