رمان “ماهرخ” ماجرای رمانتیک و پر از حادثه ماهرخ دختر اندیمشکی را به تصویر می کشد که جنگ مانع از رسیدنش به فرهاد تنها عشق و دلداده اش می شود.
بخشی از متن:
فرهاد دیگر به خانهی ما نیامد. اما او هرازگاهی سرراهم در مدرسه مرا میدید و از مدرسه به خانه و گاهی از سرکوچه تا مدرسه را با من میآمد. کمکم احساس کردم فرهاد میتواند مرد زندگیام باشد.
اولین بار موقع خداحافظی شعری برای من خواند.
ـ «بشنو از من ای لعبت زیبا به از این باش
در کار نگهداری دلها به از این باش
گفتی ز همه ماهرخان ماهرخترینی
منکر نشود هیچکس اما به از این باش
سربازم و پیرایه ندارد سخن من
اینقدر مکن عشوه و با ما به از این باش»
علاقهام هرروز به او بیشتر و بیشتر شد. آخر هفته به من نامهای میداد و جواب نامهی هفتهی قبلش را از من میگرفت.
اولین شعری که برای من در نامهاش نوشت همچنان حفظم.
ـ «ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
ای مرا با شور جان آمیخته
اینهمه آتش به جانم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم، شعرم به آتش سوختی»
کتاب ماهرخ