شهردار این بار به پروانه ای تبدیل شد که در جنگل پرواز می کرد.
او به آرامی و نرمی در هوا معلق بود و تاب می خورد و این حس سبکی آنقدر برایش زیبا بود که در خواب دستانش را بر روی زمین به حالت پرواز از هم باز کرده بود و لبخند دلنشینی بر لب داشت.
خانم هوله ووله با سرعت و بی سر و صدا از روی پایه ی تخت به طرف میز کار شهردار جستی زد و روی برگه های کاغذی بالا و پایین پرید.
و از شهردار پرسید: (این خواب را دوست داری؟)
شهردار هم آرام پاسخ داد: (البته!)
(پس احتمالا دوست داری همیشه توی جنگل پرواز کنی، نه؟)
شهردار با صدایی آرام پاسخ داد: (البته!)
(اما تو که می خواهی جنگل را نابود کنی، چرا؟ چون نمی دانی که چطور باید شهری کوچک را به شهری بزرگ تبدیل کنی!)
کتاب قلب سبز شهر