چیزی در قلب آسپازیا لرزید و احساس کرد چیزی نمانده که تمام محتویات شکمش را بالا بیاورد. اشک در چشمانش موج می زد، اما غرورش اجازه نمی داد گریه کند: «در این صورت من بیش از این شما را خسته نمی کنم... به میلیتوس بازمی گردم و چنانچه مبلغ زیادی برای حضور من پرداخت کرده اید، به شما بازگردانده خواهد شد.» ال تألیف با صدای گرفته و وحشتناک گفت: «و تمام هدایایی که از من گرفته اید.» آسپازیا سکوت کرده بود. چیزی مانند شرم یا حقارت او را نابود کرده بود. ال تألیف ادامه داد: «می توانید بروید. شما دیگر حتی جوان هم نیستید. چه دلیلی وجود دارد که من زنی را که آرامش زندگی و خانواده ام را بر هم می زند، تحمل کنم؟» و...