وقتی نتونی برای دنیای خودت حاکم باشی، دیگران سر رشتهی زندگیت رو دستشون میگیرن و جات تصمیم میگیرن...
نهال از آن دسته آدمهای سادهی روزگار است که چوب سادگی اش رو میخورد.. ذات خوبش باعث ایجاد اشتباه برایش میشود، اشتباهی که مثل پیچک دست و پایش رو میبندد تا برای رفع آن مادرش برایش تصمیم بگیرد...
فوت خواهرش راه تصمیمگیری را برای مادرش هموار میکند... شاید خواست خدا بود که خواهرش فوت کند و امیرسام، شوهر خواهرش، با یک بچه چند روزه، رو بیاورد به نهال...
زندگی بالا پایین زیاد دارد خصوصا برای امیرسام... دخترش طلا... نهال...
ولی نهال توانست از پسش بربیاید و افسار زندگی از دست رفتهاش را دستش بگیرد و به بازی برگردد و مهرههای شطرنج را به نفع خودش به حرکت در بیاورد...
(برگرفته از متن ناشر)