چه جان هایی از یاد می روند چه جان هایی که در پرتو خورشید نور را به سمت کفن می دوانند آن که نمی بیند، نمی هراسد آن که نمی شنود، نمی گرید آن که می میرد بغض ها را یکی پس از دیگری غسل داده است بر کدام جنازه ی این زندگی بگرییم! انتخاب با شماست! بر کدام رنج روزگار پهلو بزنیم؟ نه سایه ساری مانده نه شطی که گلوی چاقو را از خون بشوید اندام های رسته از بند گام های خسته از تکرار عقوبت این دیوار است که مرا در خود تحمل می کند یا سرنوشت بدخیم من که هی می روم و به مرزهای ازادی نمی رسم. محبوسم رفیق! محبوس! و این رمز شب است!