هنوز هم بعداز گذشت این همه سال چشمم که به پیشخوان نانوایی می افتد حوادث شهریور سال بیست و همه گرسنگی و تلخی اش جلوی چشمم رژه می رود. آن سال من بزرگترین درس اخلاقی را از بابا گرفتم و فهمیدم واقعا آدم بزرگی ست. وقتی مادرم با همه خانمی و صبرش و اشرف سادات با همه ایمان و تقوایش چشم شان به صف نانوایی می افتاد و لب به گله و شکایت وا می کردند بابا بود که می گفت خدا خودش صاحب این خانه ست. سفره ای انداخته و ما مهمانیم. حالا که کم شده نباید حرف بدی گفت. الان وقتی ست که باید شاکر بود.