شخصی که تهی دست و گرسنه بود، در بازار حرکت می کرد، بوی کباب به مشامش خورد، پسر بچه ای را دید که در کنار کباب خانه ایستاده و به اصرار می گوید: بفرمایید کباب. مرد تهی دست وارد آنجا شد و هرچه جلوی او آوردند را خورد، هنگام خروج از آنجا صاحب کبابخانه گفت: بهای غذایتان را بپردازید، مرد تهی دست گفت: راست می گویی.