زمانی که آن موجود ناشناخته سر در تعقیبم گذاشت، قایم شدم توی کنده ی توخالی درختی کنار ترتل کریک، جایی که سطح برکه ی پوشیده از بوته ها و درختچه ها جان می داد برای ماهیگیری، و فقط من و برادرم ازش خبر داشتیم. بهار بود و کنده ی درخت طوری غرق در شکوفه های ارغوانی، زرد و بنفش شده بود که مقدس و قابل تأمل به نظر می آمد. پاییز که از راه می رسید، کنده به نحوی وقیحانه و شرم آور در لوای ردایی از برگ های خشک قرمز پناه می گرفت. این کنده ی من بود و گنجینه های ممنوعه ام را درش مخفی درش مخفی می کردم.
شبی که خرس گریزلی به اتراقگاهمان حمله کرد، از صدای پارس سگ ها بیدار شدیم و در هیات قطاری از سایه ها دنبال یکدیگر از چادر بیرون دویدیم. همه لباس تنمان بود، چرا که شب ها در کوهستان با همان لباس هایی که در طول روز به تن داشتیم، می خوابیدیم. همه مان البته به جز مادرم تفنگ در دست داشتیم. آن شب آسمان صاف بود و پرتوی ماه در برخورد با پشم سیمگون گوسفندان منعکس می شد.
صدای شلیکی بلند شد و هر سه سر پا ایستادیم. کمی بعد، پدرم از همان راهی که رفته بود، بازگشت و چون سایه ای سیاه میان سفیدی گوسفندان از پشت چادر ظاهر شد. مادرم فانوس را بلند کرد تا بهتر ببیندش. پدر داشت می لرزید، خار و خاشاک سراپایش را پوشانده بود و خراش های عمیق و بلندی دو طرف صورتش داشت. پیش از حائل کردن دستش در برابر نور فانوس، چشمانش را دیدیم که در تاریکی به طرزی دیوانه وار گرد شده بود.