کائه مواست به یاد دوران نوجوانی پرشور خود افتاد. در سنّ شانزده سالگی، او با نوب نوفرت ازدواج کرده بود. چهار سال بعد، کاهن بزرگ معبد سم در ممفیس شده بود. تازه در آن هنگام بود که زندگی واقعی او در اجتماع آغاز گشته و علاقه مندیهای خود خواهانه جوانی اش به مرور، با علائقی دیگر جایگزین شده بود. با خود گفت: این که از برای گذشته ام، احساس دلتنگی می کنم به خوبی قابل درک است آری... امّا این چه احساسی است که در وجودم رخنه کرده...؟ نوعی احساس تنهایی و خلاء... نوعی احساس گمگشتگی و آواراگی... چرا این احساس در وجودم است...؟ تنها خلائی که به راستی مایلم آن را پرکنم، خلائی است که از نداشتن و نیافتن! طومار جادویی تت در وجودم حس می کنم... طوماری که با اوراد سحرآمیز و عجیبش، قادر خواهد بود قدرتی بس عظیم به من ببخشد... البته چنانچه این بنابر اراده و میل خدایان مقدّس باشد... او پس از این اندیشه، در خوابی فرو رفت و دیگر هیچ خاطره ای، هیچ آرزو و امیدی، تعقیبش نکردند.
سلام خدا قوت عالی بود هم داستانش و هم ترجمه عالی که خانم دامغانی زحمت کشیده بودند انقدر متن عالی بود که صحنههای کتاب را به وضوح در مقابل خود میدیدم