سال ها بعد، همه چیز را درباره او و آن لحظات فهمیدم. وقتی خاطراتش را خواندم، نوشته هایش من را با زندگی عجیب و پرماجرایش آشنا کرد. با کنار هم قرار دادن وقایع ذکر شده در آن یادداشت ها و دیده ها و شنیده هایم، حالا دیگر عمه ام، «سارات»، برایم غریبه نبود. وقتی خواندن را تمام کردم، همه ی رازهایی که می خواست بدانم، برایم آشکار شدند. گمانم همچون نوزادان مبتلا به یک بیماری خونی پنهان، بعضی از آدم ها محکوم به داشتن میراثی وحشتناک به دنیا می آیند؛ حکم من هم دانستن و درک کردن بود.
ولی همزمان که باقی مردم دنیا یاد گرفتند با تکیه بر انرژی های خورشید و باد و شکافت اتم زندگی کنند، سوخت قدیمی، کهنه و تقریبا بی ارزش شد. با این که ایالات شورشی، جنگ واقعی را بر تحریم ترجیح می دادند، پالایشگاه ها بسته شدند و تمرینات نظامی ممنوع اعلام شد.
زندگی روستایی به او نیرویی طبیعی داده بود که به وقت نیاز می توانست بارهای سنگین را بلند کند و مسافت های طولانی را بپیماید. برخلاف همسرش، مهاجر نبود. همانجایی زاده شده بود که در آن زندگی می کرد. همسرش اما در کودکی، دزدکی به روستا آمده بود؛ زمانی که سیل مهاجران هنوز به سمت شمال می رفتند.