آن وقت ها را که می توانستی با ماشین به همه جا بروی یادت هست؟ آن وقت ها را که بدون ترس می توانستی به همه جا پرواز کنی یادت هست؟ فروشگاه های زنجیره ای همبرگر و گوشت گاو واقعی و دکه های هات داگ فروشی را یادت هست؟ آن روزها را که نیویورک هنوز نیویورک نو نشده بود یادت هست؟ آن وقت ها را که رای گیری مهم بود یادت هست؟ آه زمانی همه چیز عالی بود.
خورشید به بالادست آسمان می خزد و هر دم بر سوزندگی شعاع های نورش می افزاید. سرش سنگین است. جانوری پیچکی شکل و کلفت می خزد و دور می شود و درست هنگامی که پای اسنومن کنار او پایین می آید، تکانی به زبانش می دهد. باید بیشتر مراقب باشد. این مارها سمی اند؟ آیا آن دم بلندی که نزدیک بود پایش را روی آن بگذارد، در قسمت جلوی بدن پوشیده از خزی نازک نبود؟ درست ندیده بودش. امیدوار است چیزی ازشان باقی نمانده باشد. ادعا کرده بودند که تمام مرموش ها نابود شده اند، اما برای ازدیاد نسل فقط به یک جفت نر و ماده نیاز بود؛ یک جفت، آدم و حوای مرموش ها و یک آدم عجیب و غریب با دلی پر از بغض و کینه، که آن ها را در طبیعت رها کند تا زاد و ولد کنند، و از این تصور که آن ها در دل لوله های فاضلاب وول بزنند لذت ببرد. موش هایی با دم های بلند و سبز و فلس دار و دندان های نیشی چون مارهای زنگی. تصمیم می گیرد در این مورد فکر نکند.
نمی داند کدام یک بدتر است، گذشته ای که نمی تواند دوباره به دست آورد یا اکنونی که اگر بیش از اندازه روی آن دقیق شود، او را نابود خواهد کرد. تازه آینده هم هست.