احساس می کنم چیز زیادی برای آموختن به «چارلی» ندارم. می دانم، پدرهایی هستند که دید خاصی به دنیا دارند، پدرهایی که همه چیز را با دقت و اعتماد به نفس خوبی می بینند، کسانی که دقیقا می دانند باید به دخترها و پسرهایشان چه بگویند. ولی من جزو آن ها نیستم.
پسرم را دوست دارم. او همه چیز من است، ولی با این همه، باز هم احساس می کنم نقشم را، در جایگاه یک پدر، خوب ایفا نکرده ام. احساس می کنم او را با بار و بنه ای بی ارزش از عقیده هایی که حتی برای خودم هم نامفهوم هستند، به دل گرگ ها می فرستم.
چشم هایش پر از اشک شد و شروع به تکان دادن سرش کرد، کاری که همیشه قبل از این که گریه اش بگیرد، انجام می دهد، اما قبل از این که اشک هایش سرازیر شوند، به سختی خودش را کنترل کرد. سپس گفت: «اون گفت: می دونی دنیلا، می خوام وقتی زمان مرگم می رسه، خاطراتی که با تو ساختم جلو چشمام ورق بخورن، نه یه مشت تصویر نامفهوم از یه آزمایشگاه سرد و بی روح.»