روزی روزگاری مردی از آسمان آمد و جان همسرم را گرفت. اکنون، دوشادوش او، بر کوهستانی واقع بر جهان شناورمان قدم می زنم. برف می بارد. استحکامات سفید سنگی و شیشه ای براق از میان صخره سر برآورده اند. پیرامون ما هرج ومرجی از حرص و طمع در گردش است. تمام زرین های عالی رتبه ی مریخ در موسسه فرود می آیند تا بر برترین و درخشان ترین دانش آموزان سال ما انگشت بگذارند. کشتی هایشان آسمان صبحگاهی را می شکافد و از میان جهانی پوشیده از برف و قلعه های پنهان در دود، به سوی المپیوسی، که همین چند ساعت پیش به آن تاختم، هجوم می آورند. وقتی به کشتی آن مرد نزدیک می شویم، به من می گوید: «برای آخرین بار نگاهی بهش بنداز. هر چه پیش از این به وقوع پیوست، تنها نجوایی از جهان مون بود. با ترک این کوهستان، تمام پیوندها شکسته و همه ی سوگندها دود می شه و به هوا میره. هنوز برای چنین اتفاقی آماده نیستی، هرگز کسی براش آمادگی نداشته و...
نخوندمش ولی نسبت به صفحاتش خیلی ارزونه مشکوک میزنه😅
خب چون قدیمیه