داستانی غنی و پیچیده درباره ی هویت، خانواده و دوستی.
احساس برانگیز و بسیار زیبا.
خیره کننده.
داشتم در ذهنم درختکاری می کردم، اعداد مثل دانه های شن در دل طوفان، اطرافم پرواز می کردند، بعد همین که چیزی به ذهنم رسید، انگار تلنگر محکمی خوردم. درد شیرینی داشت، مثل شکستن بند های انگشت یا کش و قوس دادن عضله.
تغییر، همیشگی بود. تغییر، سرنوشت من بود.
وقتی با عمیق ترین ترس هایت مواجه می شوی، وقتی آماده هستی، به مسیر پشت نکن. بایست، تحمل کن، با آن ها مواجه شو. اگر از آن عبور کنی، دیگر هیچ وقت به تو آسیب نخواهند زد.
سلام این کتاب خیلی خوب بود