خنده دار، متفکرانه، و تکان دهنده.
داستانی هوشمندانه و سرگرم کننده.
مهارت «دویت» در استفاده از نقطه نظر و سبک روایی، خیره کننده است.
چند شب و چند روز گذشت. «لوسی» و آقای «اولدرگلاف» گاهی به اتفاق و گاهی شیفتی کنار «بارن» می ماندند، به او غذا می دادند، با او حرف می زدند و مثل دور کردن بچه ها از مراسم کارناوال، از جنون دورش می کردند.
یک روز صبح «لوسی» وارد اتاق «بارن» شد و دید که او دیگر تختبند نیست، سیخ نشسته توی وان حمام، موهایش کوتاه شده، ریش نامنظمش اصلاح شده و صورت شش گوش و جذابش را نمایان کرده. داشت نامه ی «بارنس» را با نگاهی هول زده می خواند.
«لوسی» پرسید: «قربان خوشحال نیستید که «بارنس» نامه را جواب دادن؟» «بارن» نامه را تا کرد و گذاشت روی میز کنار دیوار. «پسر جان تنها چیزی که می دونم، اینه که زندگی گاهی واقعا سخت تر از حد تحملم می شه.» سرش را فرو کرد زیر آب، کمی بعد حباب هایی از قعر وان بالا آمد. «بارن» داشت زیر آب فریاد می کشید.
چیز خاصی نداشت ماجراهای کنی عجیب، فانتزی و همین!