همانطور که دوا را می خورد آن ستم کشیده لب می گشود و می گفت: فرزندم تقریبا چهار سال است که گرفتار و اسیر در این ولایت غربت هستیم. بارها به تو گفتم تو جوان هستی می توانی فرار کنی و باید هم فرار کنی و بر روی پدر و برادرت را پیدا کنی. من پیر وفرتوت شده ام بی جهت وقت خود را صرف من نکن. حرفم را گوش کن.