فرشاد به او نگاه کرد .نگاه غزل آتش به جانش می زد و دلش را غرق در اندوه می کرد.غزل بار دیگر دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گریست.فرشاد موهای بلند و پریشان او را از چهره اش کنار زد و آرام آرام با او صحبت کرد.از غزل علت ناراحتی اش را پرسید.غزل همچنان که می گریست تمام اتفاقاتی را که برایش از زمان پا گذاشتن به هواپیما تا آشنا شدن با محمد و همچنین رفتن با او به ویلا و صحبت های محمد را یک به یک برای فرشاد تعریف کرد.او همچنین کارت ویزیت محمد را که در تمام این مدت روی قلبش گذاشته بود به فرشاد نشان داد و به او گفت که محمد را از جان و دل دوست داشته است.با وجودی که از عشق او ناامید شده باز هم نمی تواند او را فراموش کند .