پاسی از شب گذشته بود. نمی دونم ساعت چند بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. چشمام رو به سختی باز کردم. سحر بی تفاوت در خواب ناز به سر می برد. آباژوری که روی پاتختی بود رو روشن کردم. تلفن رو برداشتم و با صدایی خواب آلود گفتم: «بفرمایید!».
صدای بم و گیرای مردی توی گوشی پیچید و گفت: «آقای دکتر فریدونیان؟».
فکر کردم کسی از بیمارستان تماس گرفته، برای همین فوری گفتم: «خودم هستم، بفرمایید».
مرد ناشناس پس از مکثی کوتاه گفت: «نمی دونم خودمو چطوری معرفی کنم!».
با کلافگی گفتم: «آقا، حالت خوبه؟! نصف شبی زنگ زدی منو از خواب بیدار کردی که خودتو به من معرفی کنی؟».
منتظر جوابش نموندم و گوشی رو گذاشتم، اما همین که می خواستم سر جام دراز بکشم دوباره تلفن زنگ زد. با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم. دوباره همون مرد پشت خط بود. این بار حتی اجازه نداد کلمه ای حرف بزنم، فوری گفت: «زنت الان کجاست؟».
از کوره دررفتم و با خشم، اما آروم گفتم: «ببین عوضی آشغال، حرف دهنت رو بفهم. اگه یه بار دیگه زنگ بزنی خونه من... ».
اجازه نداد ادامه بدم و با جدیت گفت«پس خوب گوش کن دکترجون، حالا که جنبه حاشیه نداری میرم سر اصل مطلب». چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: «درسته تو منو نمی شناسی، اما من تو رو خوب می شناسم. تو دکتر بهرام فریدونیان، جراح و متخصص داخلی و همسر...» لحظه ای حرفش رو قطع کرد، اما خیلی زود گفت: «من حدود شش یا هفت سال پیش در فرانسه...»
دوباره خفه شد. با شنیدن کلمه فرانسه به طور کل خواب از سرم پرید. از جا بلند شدم و لبه تخت نشستم و با خشم گفتم: «حرف بزن عوضی».
نفس عمیقی کشید و گفت: «هدف من از این تماس این بود که تو زنت رو بهتر از قبل بشناسی...».