آه که چقدر زیبا و جوان بود. هرچه نگاهش می کرد سیر نمی شد. پوستش مثل یاس می مانست. لبها خوش ترکیب، قلوه ای و یاقوتی رنگ.خواب ملایم چشمهایش پر راز و رمز جلوه می کرد نه، این چیزی بیش از جوانی و زیبایی بود. بی خود نبود از وقتی که آن پروفسور روس آب پاکی را ریخته بود روی دست همه و رک و پوست کنده گفته بود که مرض قابل علاج نیست و تا آخر همین زمستان دوام نمی آورد، پدر و مادر بیچاره اش داشتند دیوانه می شدند. به خصوص اینکه از همان وقت نامزدش جا زده بود و دیگر نمی آمد، اما کلاغ ها گاه و بی گاه خبرش را می آوردند.
فرخ خان رفته خواستگاری… دیشب بعله بران آقافرخ بوده… قرار است برای ماه عسل بروند اروپا...