قدری عمیق و خیره نگاهم می کند و وقتی ته قلبم از نگاهش لرز خفیفی را تجربه می کند، با شب به خیری چایش را بر می دارد و مرا ناامید از خواهش به گفتگو، راهی اتاق می کند. غرور دخترک لجباز درونم، که توقع داشت کوروش نرم و ملایم و با خواهش به شب نشینی وادارش کند، می شکند. دخترک این روزها انگار عاشق شده؛ گاهی ابر بهار است و گاهی گرمای خشک تابستان. اما من فکر می کنم بیشر اوقات هوای معتدل پاییزی است. هم می خواهد و هم نمی خواهد. هم مایل است و هم می ترسد و این ترس بیشتر از ضمیر دخترک درونم، از لایه ی اجتماعی دخترک بیرونی نشات می گیرد. لایه ای که همیشه از قضاوت های آدم های اطرافش می ترسد. نیمه های شب از غلت و واغلت های طولانی و خمیازه های بدون خواب، خسته می شوم. سرکی به هال می کشم و کوروش را با چشمانی بسته و ساعدی که روی پیشانی اش مانده، می بینم. پاورچین به آشپزخانه می روم و به سبد تنقلاتم حمله می کنم. امشب از آن شب هایی است که غول بی سر وپای استرس، فقط میل به لمباندن دارد.