کتاب شب سراب

Shab-e Sarab
کد کتاب : 44028
شابک : 978-9644421582
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 576
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2007
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 32
زودترین زمان ارسال : 5 خرداد

معرفی کتاب شب سراب اثر ناهید ا پژواک

"شب سراب" اثری است به قلم "ناهید ا پژواک" که خط داستانی آن برگرفته از رمان "بامداد خمار" "فتانه حاج سید جوادی" است و از زبان شخصیت مرد قصه روایت می شود.
نویسنده سعی کرده افکار پنهان رحیم در " بامداد خمار" را با خلق این اثر، بیان کند.
"بامداد خمار" یکی از شناخته شده ترین داستان های عاشقانه ایرانی در ادبیات معاصر ایران است. این داستان عشق و علاقه ی یک پسر فقیر و یک دختر ثروتمند است. رحیم شاگرد نجار عاشق محبوبه می شود و محبوبه که برای رسیدن به رحیم به هر دری می زند ، خانواده اش را تحت فشار زیادی قرار می دهد ...
"ناهید ا پژواک"، کتاب "شب سراب" را با آگاهی کامل از متن اول و براساس رفتار و گفتار شخصیت های "بامداد خمار" نوشته ، و همه ی این جنبه ها را از دیدگاه رحیم مورد بررسی مجدد قرار می دهد ، که خود نیازمند صبر و دقت زیادی بوده است. از سوی دیگر، در بخش هایی از "شب سراب" که مکالمات رحیم و محبوبه از کتاب اول را تکرار می کند ، "پژواک" سعی کرده است تا جایی که ممکن است به نوشتار "حاج سید جوادی" نزدیک باشد. تمام نگرانی ها و تفسیرهای اشتباه محبوبه در مورد رحیم ، در جلد دوم از دیدگاه رحیم کاملا رد می شود. رحیم بدون توجه به دیدگاه های محبوبه، در جهان خود غرق شده است؛ در حالی که محبوبه با نسبت دادن رفتارهای شوهر به نامهربانی او و داشتن تصویری متفاوت از اقدامات او و مادرش در تصورات خود گم شده است.
اگر خواندن رمان "بامداد خمار" را لذت بخش یافتید، خواندن "شب سراب" احساس مشابهی را برای شما ایجاد می کند.

کتاب شب سراب

قسمت هایی از کتاب شب سراب (لذت متن)
حال خوشی داشتم. شکر خدا همه چیز روبه راه بود. مزد خوبی می گرفتم، ننه ام راضی بود و مثل زن های خوشبخت می خندید. اوستا مثل پدرم بود، جای خالی پدرم را پر کرده بود. کار را بالاخره یاد گرفته بودم و از کار کردن لذت می بردم. مهم تر اینکه امسال بهار برایم زیباتر جلوه می کرد، نسیم بهار بوی خوشی به همراه داشت. مالشی در دلم بود که لذت بخش بود. احساس می کردم همه را دوست دارم، حتی فکر می کنم انیس خانم را هم دوست داشتم، و بی اعتنایی آقا ناصر را هم تحمل می کردم. حق می دادم آخر فکر می کرد من هنوز بچه ام کم محلی می کرد، آرام آرام که بزرگ شوم با من دوست می شود. شب ها بعد از شام شب چره را می رویم خانه آنها، من هم زن بگیرم و بساطی جور کنم آنها هم می آیند پیش ما. زن هایمان مثل خواهر می شوند، ما هم مثل برادر. مادر هم که عاشق بی قرار انیس خانم است، زندگی او منتهای آرزویش هست، اوستا هم با زنش به جمع ما می پیوندند. به به چه می شود! پدر و مادردار می شویم، پدربزرگ، مادربزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچه های من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت. بچه های او هم حتما به من عمو رحیم می گویند. نه، خوب است دایی رحیم بگویند، مرد بیگانه برادر زن بیگانه بشود بهتر است که برادر شوهرش شود. مگر چه فرقی می کند؟ دل باید پاک باشد، چشم باید پاک باشد، اسم ها چیزی را عوض نمی کنند، چه چیزها که ندیدیم و نشنیدیم، وای خدا به دور مگر مادر نمی گفت... یک دفعه دیدم سایه ای جلوی در دکان را گرفت. گرمای آفتاب قطع شد و بلافاصله صدای بچگانه ای گفت: «اه...» سرم را بلند کردم، رنده را از روی چوب برداشتم. دختر بچه ای بود، گفتم: اه به من دختر خانم؟ از حرفی که زده بودم خنده ام گرفت. لبخندی زدم، اما زود لبخند از لبم پرید. چه مرگم شده بود؟ من که این قدر گستاخ نبودم. اگر پدر یا مادرش پشت سرش باشند چه! چه غلطی کردم؟ دیوانه شدی، رحیم؟ این چه حرفی بود زدی! اما با کمال تعجب دختر گفت: چرا اه به شما؟ مگر شما اه هستید؟ توی دلم گفتم عجب بچه پررویی هست! عجب حاضر جواب است! گفتم: لابد هستم و خودم نمی دانم. آمد داخل دکان! رنده را روی چوب گذاشتم و کاملا به طرفش برگشتم. نمی دانستم یک بچه آن هم دختر داخل دکان نجاری چه کاری می تواند داشته باشد؟ از سر و وضعش معلوم بود که بچه اعیان اشراف است. چادر چاقجور گران قیمتی داشت. پیچه دست دوز روی صورتش بود. بیرون را نگاه کردم، لله ای نوکری هم به دنبالش نبود. آخر این بچه تنها این جا چه کار می کند؟ با صدایی که احساس کردم می لرزد، گفت: برایتان پیغام دارم. تعجب کردم. یک لحظه فکر کردم اوستا از منزل بشیرالدوله فرستاده میخی، چکشی، رنده ای، چیزی لازم دارد و پرسیدم: «برای من؟» خیلی مودبانه پاسخ داد: «بله!» فکر کردم شاید برای اوستا پیغام آورده و مرا به جای اوستا گرفته، گفتم: من رحیم نجار هستم ها! می دانم. می دانست؟ از کجا می دانست؟ من تازگی رحیم نجار شده بودم. از روزی که اوستا از کارم تعریف کرده بود این اسم را پیدا کرده بودم. جز خودم و ننه ام هیچ کس دیگر این خبر را نمی دانست، این یک الف بچه چه جوری می دانست؟ با تعجب پرسیدم: شما کی هستید؟ و با هزار برابر تعجب پاسخ را شنیدم: دختر بصیرالملک.