کتاب حال و هوای عجیب در توکیو

Strange Weather in Tokyo
کد کتاب : 1326
مترجم :
شابک : 978-9644429644
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 224
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2001
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی تانیزاکی سال ۲۰۰۱

معرفی کتاب حال و هوای عجیب در توکیو اثر هیرومی کاواکامی

کتاب حال و هوای عجیب در توکیو، رمانی نوشته ی هیرومی کاواکامی است که در سال 2001 به چاپ رسید. اِتسکیکو، زنی 38 ساله است که شغلی اداری دارد و تنها زندگی می کند. او به طور کاملاً اتفاقی در میکده ای با معلم سالخورده ی دوران دبیرستانش برخورد می کند. اِتسکیکو در حالی که اسم معلمش را به خاطر نمی آورد، بنا بر عادت قدیمی خود، او را سنسه (به معنای معلم) صدا می کند. سنسه که سی سال از اِتسکیکو بزرگ تر است، حالا بازنشسته شده و احتمالاً همسرش را از دست داده است. پس از این دیدار، اِتسکیکو و سنسه باز هم یکدیگر را ملاقات می کنند، با هم وقت می گذرانند و به سفر می روند. اِتسکیکو با عمیق تر شدن این رابطه، در می یابد که چیزی بیشتر از احساس آرامش، آن ها را به هم پیوند داده است.

کتاب حال و هوای عجیب در توکیو

هیرومی کاواکامی
هیرومی کاواکامی، زاده ی 1 آوریل 1958، نویسنده ای ژاپنی است که به دلیل داستان ها، اشعار و نقدهای ادبی اش شناخته می شود.کاواکامی در شهر توکیوی ژاپن به دنیا آمد. او در سال 1980 از دانشگاه زنان اوچانومیزو فارغ التحصیل شد و در مجله ی NW-SF که به موضوعات علمی-تخیلی اختصاص داشت، شروع به نوشتن کرد.آثار او جوایز ادبی معتبر ژاپنی را از آن خود کرده اند که از جمله ی آن ها می توان به جایزه ی تانیزاکی و جایزه ی آکوتاگاوا اشاره کرد. کتاب های کاواکامی به بیش از 15 زبان ترجمه شده اند.
نکوداشت های کتاب حال و هوای عجیب در توکیو
A moving, funny, and immersive tale of modern Japan .
داستانی تکان دهنده، بامزه و درگیرکننده درباره ی ژاپن مدرن.
Barnes & Noble

A profound exploration of human connection and the ways love can be found in surprising new places.
کاوشی ژرف در روابط انسانی و راه هایی که برای پیدا کردن عشق در مکان های جدید و غافلگیر کننده وجود دارد.
BuzzFeed

A sweet and poignant story of love and loneliness.
داستانی شیرین و گزنده درباره ی عشق و تنهایی.
Book Riot

قسمت هایی از کتاب حال و هوای عجیب در توکیو (لذت متن)
من که هنوز نمی توانستم آخرین کلمات را به خاطر بیاورم، باز حس گریه کردن داشتم. پاهایم به دلخواه خود شروع به راه رفتن کردند و در همین حال، بی اختیار اشک هایم جاری شد. اتسکیکو، اسمم را شنیدم؛ اما به عقب برنگشتم. فکر کردم که حتما در ذهنم بوده. به هر حال، امکانش خیلی کم بود که سر و کله ی سنسه اینجا پیدا شود. اتسکیکو. دوباره شنیدم که کسی اسم من را صدا زد. این بار چرخیدم و سنسه را دیدم که با حالت بدنی فوق العاده اش آن جا ایستاده بود. او کت سبک وزن اما به نظر گرمی پوشیده بود و کیف دستی اش را با خود داشت، مثل همیشه. سنسه، شما این جا چه می کنید؟

من، از سویی دیگر، هنوز هم ممکن بود به عنوان یک بزرگسال شایسته در نظر گرفته نشوم. وقتی در مدرسه ی ابتدایی بودم، آدم بسیار بالغی بودم. اما هنگامی که در طی دبیرستان پیش رفتم، در واقع کمتر بالغ شدم و بعد با گذشت سال ها تبدیل به آدمی کمابیش کودک مانند شدم. به گمانم نتوانستم خودم را با زمان همراه کنم.

وقتی به چاقوهای براق نگاه می کردم، دلم شروع به تنگ شدن برای سنسه کرده بود. وقتی به چاقوها چشم دوخته بودم، چاقوهایی آن قدر تیز که لمس آن ها بلافاصله خون را جاری می کرد، آرزوی دیدن سنسه بیشتر شد. نمی دانستم که چرا برق چاقوها چنین احساسی را بیرون کشیده بود، اما دلم برای او تنگ شده بود.