کتاب شب بازی

Shab bazi
کد کتاب : 125360
شابک : 978-6004059152
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 114
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 18 اردیبهشت

معرفی کتاب شب بازی اثر مجتبی تقوی زاد

کتاب «شب‌ بازی» داستانی بلند نوشته‌ی مجتبی تقوی‌زاد است. این کتاب که قصه‌ای جنایی و معمایی را روایت می‌کند در بستر شهر رشت و محله‌ی منظریه اتفاق می‌افتد. «شب بازی» ماجرای قتلی هولناک را روایت می‌کند که سال‌ها پس از رخ دادن، با بازخوانی پرونده‌ی قتل، راز آن برای خواننده آشکار می‌شود. داستان این کتاب در دهه‌ی شصت و هفتاد شمسی می‌گذرد و ماجرایی امنیتی دارد که در حاشیه‌ی حوادثی همچون ترور آیت‌الله صادق احسانبخش، امام‌جمعه‌ی دهه هفتاد رشت رخ می‌دهد. این رمان در کنار روایت قتلی هولناک با توصیف‌های دل‌انگیز از محله‌ی منظریه که بافت قدیمی شهر رشت به حساب می‌آید، فضای کوچه‌های با اصالت این شهر را هم پیش‌روی مخاطب قرار می‌دهد. اما داستان «شب بازی» درباره‌ی زندگی مردی است که با پرونده قتلی در‌هم گره می‌خورد و او وارد دنیای از تعلیق می‌شود که تا پیش از بازخوانی پرونده از آن بی‌خبر بوده است. «شب بازی» از آنجا شروع می‌شود که حامد پناهی، قاضی دادگستری در ابتدای دهه‌ی هفتاد خورشیدی، پرونده قتلی را می‌خواند و همین نقطه‌ای آغازی است برای ورود او به ماجراها و حوادث عجیبی که زندگی حامد را تغییر می‌دهند. پرونده مربوط به قتل زنی به نام زهرا است که بیش از دیگر پرونده‌های جنایی، حامد پناهی را درگیر خود کرده است. حامد در طی بررسی این پرونده به حقایقی درباره‌ی زندگی خود پی می‌برد. «شب بازی» در دسته‌ی داستان‌های نوآر تقسیم‌بندی می‌شود و پر از تعلیق و گره‌افکنی است. این داستان به‌شکل خطی روایت نمی‌شود و زمان گاهی شکسته‌شده و مخاطب با رمان به دهه‌ی پنجاه و شصت شهر رشت هم سفر می‌کند. براساس گفته‌های نویسنده، نوشتن این داستان هفت سال طول کشیده است.

کتاب شب بازی

مجتبی تقوی زاد
مجتبی تقوی زاد متولد سال 1363 ، داستان نویس معاصر ایرانی می باشد.
قسمت هایی از کتاب شب بازی (لذت متن)
مثلا ثانیه ثانیهٔ شب قتل یک لحظه از جلوی چشم هایم کنار نمی رود. همان طور که چاقو را زیر اورکت آمریکایی اش می چپاند، گفت: «نمیشناسمت، اما همه تون مثل همید. دلم می خواست تف بندازم توی صورتت. ولی حیف که ردش می مونه. حیف که رد خیلی چیز ها از زندگی آدم پاک نمی شه، حتی با مرگ. مثل کارهایی که شما کردید.» چشمم را ریزتر کردم تا عمق میدان دیدم از سوراخ گل لمه بیش تر شود. صورتش چهار گوش بود و ابروهای کشیدهٔ پرپشت مشکی داشت. وقتی می رفت، برگشت و زل زد به مستانه. همان طور هم سر نایلونی را که زبان مستانه تویش بود، گره می زد. وقتی رفته بود دلش را نداشتم پایین بروم؛ به پشت روی لمه ها دراز شده بودم زار می زدم.