درون هر کس، قبرستانی است برای آنها که دیگر نمی خواهد به یادشان باشد اما قبرستان های بیرون از روحمان پر است از آنهایی که دل مان می خواهد همیشه جلوی چشمانمان باشند.
در شهر که بودم موقع خواب برنامه «ذن» موبایلم را روشن می کردم و از بین صداها صدای جنگل و آتش و توکا را انتخاب می کردم با صدای برگ و باد جنگل و ترق و توروق آتش و چهچهه توکا لحاف خواب خودم را می دوختم، اما حالا به این قرتی بازی ها نیاز نیست. آسمان پرستاره ده و صدای جیرجیرک ها خوابم می کند و به دنیای نرم خیال هلم می دهد
قرض دادن گوش تنها کار همدلانه من با یه نفر دیگه ست که فکر می کنه قال وقیل دنیا به نتیجه ای ختم می شه
فکر می کردیم برای نجات دادن مردم مون هر کاری اخلاقیه و بذر نفرت و خشونت اگه تو زمین محرومیت کاشته بشه مملکت پر میشه از مزارع طلایی گندم و آبادانی. فکر می کردیم همه چیزهای بد رو میشه موقتا در مورد بدها به کار گرفت و بعد از پیروزی کنار گذاشت اما یادمون رفته بود که چیزی که توی خیابون کارت رو پیش می بره توی خونه ولت نمی کنه!