ندایی برای دست به کار شدن، که ما را به چالش می کشد تا به ارتباطمان با دنیا دوباره بیندیشیم.
این اثر به شکلی ارزشمند، اهمیت احساس مسئولیت نسبت به خیریه ها و مسئولیت های اجتماعی در کسب و کار را نشان می دهد.
تصویری نیروبخش و پراحساس از انسان دوستی در عمل.
در ویرجینیای دهه ی ۷۰ در محله ی ما، رسم خریدن لباس نو، سالی یکی دو بار انجام می شد: در سپتامبر به مناسبت بازگشایی مدارس و در کریسمس برای سال جدید. من که بزرگ ترین هفت فرزند خانواده ام بودم، به ندرت لباس دست دوم (از بقیه ی بچه ها) نصیبم می شد و از این که لباس هایم را خودم انتخاب می کردم، خوشحال بودم. با این وجود، علاقه ی زیادی به آن ژاکت آبی داشتم. با این که با رشد اندام زنانه ام، آن ژاکت مثل قبل بر تنم نمی نشست، سالیان سال آن را پوشیدم (در سال های راهنمایی و اول دبیرستان)؛ رشدی که با تمام وجود سعی در نادیده گرفتنش داشتم.
ناگاه پسرکی در برابرم ظاهر شد که ژاکتی آبی (ژاکت قدیمی من) بر تن داشت. همان ژاکت دوست داشتنی که اهدایش کرده بودم. پسرک شاید ده ساله بود، لاغراندام، با سری تراشیده، چشمانی درشت و قامتی کوتاه. ژاکت چنان بر تنش زار می زد که ران های استخوانی و زانوان نوک تیزش را پوشانده بود. آستین های وارفته ی ژاکت تا نوک انگشتانش کش آمده بودند. با این وجود شک نداشتم که این لباس متعلق به من بوده است.
هنوز هم صدای غمگین پدرم در خاطرم مانده است که در مورد ناعادلانه بودن وضعیت مالی بسیاری از سربازان جوان با مادرم سخن می گفت. مادر باطراوت و زیبایم نیز، هر وقت با سیل سوال هایم در مورد رفتار تبعیض آمیز مواجه می شد، تنگ در آغوشم می گرفت.