اندکی پیش از غروب آفتاب به محلۀ خودمان برمی گشتم که همه مرا «آب آورده» صدا می کردند، و من که نمی دانستم چگونه این نام را به ارث برده ام جواب آنها را می دادم. درواقع این نام را پذیرفته بودم، همان طور که نبودن پدرم را پذیرفته بودم. مادرم به من گفته بود پدرم چند ماه قبل از به دنیا آمدن من مرد و مرگ او باعث شد مردم مسقط گرفتار بی آبی شوند، چون چشمۀ «النل» بعد از آنکه چوپانها جنازۀ پدرم را پیدا کرده بودند، شور شده بود. جنازۀ پدرم را زیره درختچه ای در نمک زار پیدا کرده بودند که از بین رفته بود و او را از طنابی که با لیف خرما بافته بود و همیشه به کمرش می بست، شناخته بودند. اما هیچ کس حرف مادرم را باور نمی کرد. خودم وقتی بزرگ شدم به چشمۀ النل رفتم و دیدم آبش شیرین است. هیچ کس هم به یاد نمیآورد که روزی پدری داشتهام. معنای «آب آورده» را وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم و متوجه شدم لحن کسانی که با آن صدایم می کنند، هنگام گفتن این کلمه فرق می کند. سر همین با سعید بن ناصر دعوا کردم و بچه های دیگر بر سرم ریختند و مرا به باد مشت و لگد گرفتند و جنازه ام را جلوی خیمه مان انداختند. خون از دماغ و دهانم جاری بود. مادرم از دور نگاه می کرد و دخالتی نداشت. اما بعد که بچه ها رفتند، مشتی خاک برداشت و روی زخم هایم ریخت.
باید منتظر بمانیم و کتاب را با ترجمه آقای مرادی که بزودی چاپ میشه را بخوانیم.