در ظاهر من هم خیلی آرام بودم اما درونم طوفانی به پا بود. بدون اینکه حتی خودمان بدانیم اسیر نقشه هایی شده بودیم که هرکس دوست داشت از آن به نفع خودش برداشت بکند. مثل یک میکروب موذی، هر کسی را که از کنارش رد می شد، درگیر می کرد. اول از همه تاریک را درگیر کرده بود، از او هم به من منتقل شد و از من هم به دکتر اورهان رسیده بود. حالا بگذار ببینم به جز ما قرار بود سر چه کسی را به باد بدهد! چطور متوقف می شود، چطور کشته می شد؟ من و دکتر اورهان امیدوارم بودیم بتوانیم با ندیده گرفتن دیده ها و شنیده هامان از شرش خلاص شویم.
قدم هایم را آرام و شمرده برمی داشتم اما برای اینکه از محدوده دید او خلاص شوم در واقع پله ها را چهار پنج تا یکی طی کردم و وارد اتاق شدم. در را بستم و بالافاصله درز و دورز کتم را وارسی کردم. چیزی به دست نیاوردم. یکبار دیگر با دقت نگاه کردم. جرأت نمی کردم وارد آستری کت بشوم. شاید کمیسر کت را پس می خواست. به همین دلیل بارها با دستم جای آن را بررسی کردم اما کارت حافظه مطمئنا در جایی که آن را دوخته بودم نبود! یکی آن را برداشته بود! کمیسر؟ در کلانتری آن را پیدا کرده بودند؟ یا قبل از اینکه از ماردین بیرون بیایم کس دیگری آن را برداشته بود؟ طوفان درونم به یک سونامی بزرگ تبدیل شده بود، چرا که خطر هنوز از بین نرفته بود!