«امید» چند هفته پی در پی هر شب کابوسی وحشتناک می بیند او خواب می بیند که به دختر سه ساله اش شلیک می کند در خواب تفنگ را زنی به دستش می دهد که ده سال پیش با او تصادف کرده و از صحنه گریخته است. حالا بعد از ده سال کابوسها آن قدر واقعی اند و تکرارشان چنان نامعمول است که از همان ابتدا متقاعدش می کنند که اتفاق شومی در راه است؛
یک جور مکافات عمل در بیداری همسرش «آرامش» تشویقش می کند تا برگردد و زنی را که با او تصادف کرده پیدا کند.
آنها خیال می کنند اگر زن بر اثر تصادف جراحتی برداشته که تأثیرش تا حالا پابرجاست با جبران آن می توانند مکافات عمل را که به گواهی کابوسها موعدش بسیار نزدیک است بی تأثیر کنند.
نگار آن گوشۀ ساحل لبه دنیا بود و می توانستی آن ستاره ها و کهکشانها را که یونس گفته بود از اینجا نزدیک تر ببینی یک دفعه به سرم زد که همۀ ما روی نیمکت های تاب زنجیری عظیمی
لبه دنیا نشسته ایم و با چه سرعت شگفت آوری به دور خودمان و خورشید می چرخیم هربار که کسی می میرد ،
روحش یا چه می دانم ،روانش پرت می شود آن بیرون توی فضا توی سیاهی بیکران...