من ساعت ها با خودم کلنجار میرفتم تا نسبت به او بی تفاوت باشم و حس غریب و ناشناخته ای که مرموزانه در قلبم نفوذ کرده را بیرون کنم؛ آن وقت او در چند ثانیه هر چه بافته بودم را پنبه می کرد و قلب و روح به زانو درآمده ام را بیش از پیش به تسخیر خود در می آورد. می گویند اسم ها جادو میکنند؛ چه اسم برازنده ای داشت که بر روح و جان من امیری میکرد!
(برگرفته از متن ناشر)
کتاب به شدت زیباست فقط کاش پایان رو یه مقدار بیشتر میکردی و لحظات پایانی داستان رو بیشتر از 2صفحه ادامه میدادی چون که راجب بهار و عزیز در آخر کتاب حرفی زده نشد
آقای محمودزادهی عزیز. خیلی ممنونم که برای کتابم وقت گذاشتید و خداروشکر که دوست داشتید. اون قسمت که امیر به باران همه چیز رو اعتراف میکنه میگه که بهار همراه پدر و مادرش برگشته خارج از کشور. عزیز هم ترجیح میده آخرین سالهای زندگیشو کنار دختر و نوه هاش باشه و همراهشون میره ولی ممنونم که میخوانید و نظرتون رو میگید سعی میکنم در کتابهای بعد این موارد رو لحاظ کنم
خیلی کتاب قشنگیه من دوستش داشتم
سمیرا جان عزیزم خیلی خوشحالم که دوستش داشتید نازنین
سمیرا جانم الهی شکر ممنونم که کتابمو خوندید