بدون تأمل با صدای بلند نامش را به زبان میآورم و صدایش میزنم. سر جایش میخکوب میشود و با تعجب به پشت سرش نگاه میکند. این صدای بلند از خودم نبود. نمیدانم چه بلایی سر دل و زبانم آمد که این طور اختیار از کف دادم و برای اولین بار با آوایی عجیب او را صدا زدم. با دیدنم، چهرهی درهم و گرفتهاش رنگ عوض میکند. و چشمهای آشنایش من را قاب میگیرند. حالا که او را میبینم صبر و طاقت دل نازک و حساسم برایم عجیب میآید. چطور توانستم او را رها کم و این همه مدت دور از محبت نگاهش سر کنم؟ چطور توانستم او را از خودم برنجانم و پشت به مردانگی بیبدیلش بیخبر به گذشته باز گردم.
کتاب رخ شیدا